یسنایسنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
عشق مامانی وباباییعشق مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

یسنا دختر ناز مامان

سلام

نازگلکم

عشق مامان امروز بعد از ظهر تا اومدیم یکم بخوابیم پشت سرهم تلفن زنگ خورد و اعصاب من کلی بهم ریخته بود حسابی سرم درد گرفته بود شما هم بد خواب شدی و دیگه نخوابیدی منم زد به سرم چند تا عکس ازت بندازمو روش کار کنم بعد یکی رو که خوشم اومد توی سایت فوتو فانیا گذاشتمو یه عکس خوشگلم اونجا درست کردم اینم عکسا امیدوارم خوشت بیاد خانم خوشگله مامان     یسنای من مامان هم توی بچگیام همچین عکسی با یه همچین شال و کلاهی دارم   اما دست مامان ناهید توی آلبوم بچگیمه   امیدوارم یه روزی ببینیش       ...
23 بهمن 1392

درد و دل های مادرانه 3

  همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن ، کوچک و کوچک تر میشود . . . ولی پدر . . . یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند ، خم به ابرو نمیاورد و خیلی   سخت تر از این حرفهاست . فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد . . . بیایید قدردان باشیم . . . به سلامتی پدر و مادرها       ...
21 بهمن 1392

تل توت فرنگی

عشقم امروز از بیکاری زد به سرم برای شما یه تل درست کنم اخه ارزو به دلم مونده این همه گل سر   خریدم یکی رو به سرت بزنم اخه مو نداریکه هنوز قربونت برم اینم هنردست خودم   بهت میاد مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟     ...
21 بهمن 1392

جیزه دخترم جیزه

دخترمن امشب کلی با عزیز جون بازی کردی و خندیدی خنده های بلند بلند  قربونت برم الاهی اما همین که دوربین رو اوردم ازت عکس بگیرم بازم مثل همیشه جدی جدی به دوربین نگاه کردی و خنده یادت رفت راستی امشب منی کلمه جیزه رو یاد گرفتی میخواستی به لیوان چای بابا دست بزنی بابا بهت میگفت جیزه ولی گوش نمیدادی من به بابا مهدی گفتم بزاره که به لیوان دست بزنی تا ببینی داغه بعد از اینکه دست زدی دیگه هر چقدر هم لیوانو میاوردیم پیشت دست نمیزدی             ...
20 بهمن 1392

درد و دل های مادرانه 2

  سلام دخترم از وقتی به دنیا اومدی و توی بغلم گرفتمت همیشه از دست خدا بابت اینکه کاری نکرد تا موقع زایمان مادرم پیشم باشه ناراحت بودم همیشه میگفتم مگه نمیگن دعا زن موقع درد زایمان بر اورده میشه پس کو اون خدایی که ازش این جور موقع ها حرف میزنن خلاصه خیلی از دست خودم خدا  مادرم خلاصه خیلی دل شکسته بودم تا امروز که داستان زایمانم رو واسه یکی از دوستا تعریف کردم ............ وقتی موقع به دنیا اومدن تو شد و من به بلوک زایمان بیمارستان رسیدم به محض ورود صدای گریه یه نینی رو شنیدم که تازه به دنیا اومد تا من به طور کامل بستری بشم ساعت شد2:50 دقیقه صبح وقتی من رفتم داخل بلوک اون نینی با مادرش رو بردن بخش...
20 بهمن 1392

عشق تنبل من

عزیزم توی همه ی کارا زرنگی الا چهار دست و پا رفتن هر وقت سینه خیز میزارمت     یا جیغ میکشی یا اینکه فقط با خیال راحت میگیری دراز میکشی           ...
16 بهمن 1392