یسنایسنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
عشق مامانی وباباییعشق مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

یسنا دختر ناز مامان

سلام

مامان بابا دوستون دارم خیلی زیاد

1393/2/20 20:34
نویسنده : مامان سحر
1,720 بازدید
اشتراک گذاری

 

پسر بچه و درخت سیب

 یکی بود

   یکی نبود ...

در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ... با ...پسر بچه کوچکی ...این پسربچه...   دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند ...از تنه اش بالا رود از سیب هایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد... زمان گذشت ... پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا دیگر دوست نداشت با او بازی کند.....................................................   اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد...

درخت سیب به پسر گفت: های بیا و با من بازی کن.پسر جواب داد: من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم...به دنبال سرگرمی های بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم. درخت گفت:من پول ندارم ولی تو می توانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول بدست بیاوری.پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت.سیب ها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید و ...درخت را باز فراموش کرد ...و پیشش نیامد و درخت دوباره غمگین شد...

مدت ها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد........    درخت از او پرسید:چرا غمگینی؟ بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهایی   می کنم ... پسر(مرد جوان) پاسخ داد: فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم باید برایشان خانه ای بسازم نیاز به سرمایه دارم.  درخت گفت: سرمایه ای برای کمک ندارم ... تو می توانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه ای بسازی...پسر خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه درخت را برید ...و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ...  دوباره درخت تنها ماند... و پسر برنگشت ...زمانی طولانی بسر آمد ..................... پس از سالیان دراز درحالی برگشت که پیر بود و ....غمگین و خسته و تنها .............. درخت از او پرسید:چرا غمگینی؟ ای کاش می توانستم کمکت کنم ....................... اما دیگر نه سیب دارم و نه شاخه و تنه ....  حتا سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو......  هیچ چیزبرای بخشیدن ندارم... پسر(پیرمرد)گفت:خسته ام از این زندگی و تنها هم ....   فقط نیازمند بودن با توام...آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ پسر(پیرمرد)کنار درخت نشست ... با هم بودند ... به سالیان به سالیان در لحظه های شادی و اندوه ...

آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود؟؟؟

نه ...

ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...درخت همان والدین ماست تا کوچکیم ... دوست داریم با آنها بازی کنیم ...تنهایشان می گذاریم بعد ... و زمانی بسویشان بر می گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار

برای والدین خود وقت نمی گذاریم ... به این مهم توجه نمی کنیم که:پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز می دهند ....... تا شادمان کنند ... و مشکلاتمان را حل...

.... و تنها چیزی که از ما می خواهند اینکه ...............................................

                           تنهایشان نگذاریم 

پس به والدین خود:

                     عشق بورزید 

                   فراموششان نکنید 

             برایشان زمان اختصاص دهید

                  همراهی شان کنید

           شادی آنها شما را شاد دیدن است

          گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید

  هرکس می تواند هر زمان وبه هر تعداد فرزند داشته باشد

            ولی پدر و مادر را فقط یک بار

پسندها (3)

نظرات (2)

محمد رضا
21 اردیبهشت 93 15:14
زیبا بووووود
مامان هلیـــــــــــــــــا
22 اردیبهشت 93 11:52
واقعا زیبا بود مرسیییییییییییییییییی